درونم اشوب است مثل جنگ های چنگیز . . . همانجایی که وقتی گردنم را می زنند میگویی دوستت دارم . . . تو عکس تمام اتفاق های بد ؛ خوب می افتی می دانی به گمانم مثل تو دیوانه ام همینکه عکس یادگاری ام را با قاب عکست کنج اتاق می گیرم تو میخندی . . . و خوب می دانی به اندازه ی مجنونیِ فرهاد برای خنده هایت می میرم . . . سرم را روی شانه ات می گذارم می دانی فاصلهرا اصلا دوست ندارم اما ذوق می کنم وقتی که انگشتانت میان انگشت هایم فاصله می اندازد . . . تو هنوز هم عادت گذشته هایت را داری هنوز هم از جای خالی من وقتی کنارت نیستم بیزاری . . .